عقیده و ایمان پدیدهای است که بهطور فطری از آغاز بلوغ عقلی در نهاد بشر نقش میبندد، خواه به گونه درست و آگاهانه و خواه ناآگاهانه و از راه تقلید.
این امر خود موجب پیدایش مکاتب و ادیان و ظهور مذاهب مختلف گردیده است. توده مردم غالبا عقاید خویش را براساس تقلید کورکورانه پیریزی میکنند، لذا علت اختلافات مذهبی و عقیدتی در میان این جمع واضح و روشن است، ولی در میان خواص قضیه بعکس است؛ زیرا این گروه که در واقع رهبری تودههای مختلف را برعهده دارند، غالبا عقاید خود را از روی آگاهی و مطالعه، تنظیم و ابراز مینمایند. با این حال، چرا و چگونه این همه اختلاف آرا در میان ارباب اندیشه پدید آمده، و علت چیست؟
در پاسخ این پرسش صاحبنظران، نظرات گوناگون و عوامل متعددی را ارائه و اظهار کردهاند که پرداختن به آنها بحث مستقلی را میطلبد. امّا اجمالاً نقص فهم و کوتهنظری و کجفهمی بسیاری از اندیشمندان از یک سو و تحریک وتحرکات سیاسی و جاهطلبیهای سیاستمداران از سوی دیگر از مهمترین عوامل اختلافات مکتبی و مذهبی بوده است.
علامه طباطبایی از معدود دانشمندانی است که با وسعت فکر و جامعنگری و صداقت، در مسائل مذهبی نگریسته و همواره از اختلافات رنج میبرده و تأسف خود را در بسیاری از آثار خویش بخصوص در مواردی از تفسیر شریف المیزان ابراز داشته است، ولی این به معنای تفکیک دین از فلسفه و عرفان نیست؛ چنان که از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
عرفان و فلسفه از آغاز رسمیت یافتن میان مسلمانان در مقابل اهل کلام و ظاهر همواره مخالفانی داشته است، ولی مخالفت با فلسفه و عرفان به معنای پذیرفتن مکتب تفکیک و مبانی این مکتب نیست، بلکه فقط در مخالفت با فلسفه و عرفان اجمالاً اتفاقنظر هست. مرحوم فیض کاشانی در برخی از آثارش مانند: رساله «انصاف» و کتاب قرةالعیون مطالبی را اظهار نموده است که به مبانی مکتب تفکیک شباهت دارد، ولی به معنای تفکیک نیست. پیدایش مکتب تفکیک را اصحاب این مکتب به نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری نسبت میدهند. نخستین کسی که در این زمینه فعالیت نموده و کتاب نوشته است، مرحوم سید موسی زرآبادی قزوینی (1294-1353 ق) است.
استاد محمّد رضا حکیمی در اینباره مینویسد:
«سید در عین اطلاع کافی و عمیق از فلسفه و عرفان و درک محضر استادان بزرگ این فنون در عصر خویش و تدریس پارهای از متون عمده فنون یاد شده خود تفکیکی بوده است و بلکه وی از ارکان بزرگ مکتب تفکیک قلمداد شده است. وی در عنفوان جوانی از اصفهان راهی نجف اشرف گردید و اصول و فقه را از محضر اساتید بزرگی نظیر آخوند خراسانی و سید محمّد کاظم یزدی فراگرفت و در فلسفه و عرفان مدت 20 سال از افاضات مشایخ فن همچون سید احمد کربلایی و ملا حسین قلی همدانی و سید جمالالدین گلپایگانی (قدّس سرّهم) بهره گرفت، ولی بعد از 20 سال از فلسفه و عرفان اعراض نمود و آنها را مغایر با تعالیم قرآن شمرد و اواخر عمر خود را در جوار ثامنالحجج حضرت علیبن موسی الرضا با اشتغال به تدریس علوم
معارف قرآنی و تربیت شاگردان و تألیف کتبی چند سپری کرد.»1
وی در ادامه میافزاید:
«مکتب معارفی میرزای اصفهانی ـ که باید به اعتباری ایشان را در سده چهاردهم هجری مؤسس آن دانست ـ از این طرز فکر و زاویه دید مایه میگیرد و شکل میپذیرد [یعنی از زاویه توسل و تمسک به ذیل عنایات انسان هادی زمان]؛ زیرا وی موفق به شناختهای غنی و مستقل در ابواب معارف «مبدیی معادی» و «آفاقی و انفسی» و «قرآنی و حدیثی» میگردد و خویش را با فروغ این معارف از مشکلات رسته و از مضایق جسته مییابد و بدینسان از وادی «معارف ممتزج» به ساحل دریای موّاج معارف خالص و سره و ناب هدایت میشود.»2
گرچه سید موسی زرآبادی رحمهالله پیش از مرحوم میرزای اصفهانی در این باب وارد شده، ولی به اعتبار این که «مکتب تفکیک» توسط شاگردان میرزا در خراسان رونق یافت، میتوان گفت مؤسس این مکتب، میرزای اصفهانی است. از جمله شاگردان وی که در نشر مکتب معارفی سید و میرزا (رحمةاللّه علیهما) سهم بسزایی داشته است، مرحوم شیخ مجتبی قزوینی [1318-1386 ق] است که سومین رکن از ارکان «مکتب تفکیک» قلمداد شده است. وی از طرفی یکی از زبدهترین شاگردان و تربیتیافتگان مرحوم سید موسی زرآبادی است و از طرف دیگر پس از مهاجرت از قزوین به قم و از قم به خراسان از محضر میرزای اصفهانی رحمهالله نیز بهره گرفت و مدت چهل سال در مرکز علمی مشهد به تدریس و تعلیم معارف قرآنی پرداخت. پس از این رکن، شاگردان ایشان مکتب معارفی اساتید خود را نظم و بسط دادند، که امروز به عنوان یک مکتب معارفی بنام «مکتب تفکیک» خراسان مطرح است.
خوانندگان گرامی توجّه داشته باشند که عنوان «مکتب تفکیک» اصطلاحی است که اخیرا اصحاب این مکتب آن را جعل کردهاند و در زمان مرحوم سید موسی زرآبادی یا میرزای اصفهانی و شیخ مجتبی قزوینی نامی از آن نبوده است. استاد محمّد رضا حکیمی در مورد مکتب تفکیک مینویسد:
«این جانب از سالها پیش در نوشتههای خویش اصطلاح «مکتب تفکیک» را پیشنهاد کردهام و به کار بردهام.»3
این از جهت نام و عنوان؛ امّا از جهت ذوق و مبانی تفکیک به گونهای که اصحاب این مکتب شرح دادهاند، به طور قطع نمیتوانیم بپذیریم که نظرات آن عالمان سترگ به گونه کامل بر مبانی «مکتب تفکیک» منطبق است؛ گرچه منشأ پیدایش مکتب یادشده همان کندوکاو این سه دانشمند بزرگ بوده است. مجموعه آثار این بزرگان در دسترس نبوده تا مطالعه و در اینباره قاطعانه اظهارنظر کنیم، ولی با مروری اجمالی در برخی از آثار خود و شاگردان ایشان به نظر میرسد طریقه این عالمان بنام به طریقه فیض کاشانی نزدیکتر است تا به مکتب تفکیک، ولی اصحاب «مکتب تفکیک» به مجرد شباهت، نظرات آن عالمان بزرگ را به مکتب خود تأویل بردهاند. به هر صورت آنچه را که به عنوان مکتب تفکیک میشناسیم و مورد نقد و بررسی قرار میدهیم، چیزی است که استاد محمّدرضا حکیمی با این عنوان مطرح کرده و برای اولین بار اسفندماه سال 71 در شماره 12 کیهان فرهنگی به چاپ رسیده است.
پیش از ورود به بحث «جایگاه المیزان نسبت به مکتب تفکیک» ناگزیریم توضیحی کوتاه درباره این مکتب ارائه کنیم و آن گاه سخن المیزان را با آن تطبیق و بررسی نماییم تا حقیقت روشن گردد. استاد محمّد رضا حکیمی در توضیح مکتب مزبور مینویسد:
«تفکیک در لغت به معنای «جداسازی» است (چیزی را از چیزی جدا کردن) و نابسازی چیزی و خالص کردن آن. و «مکتب تفکیک»، مکتب جداسازی سه راه و روش معرفت و سه مکتبشناختی است در تاریخ شناختها و تأملات و تفکرات انسانی؛ یعنی راه و روش قرآن و راه و روش فلسفه و راه و روش عرفان. و هدف این مکتب نابسازی و خالصمانی شناختهای قرآنی و سرهفهمی این شناختها و معارف است به دور از تأویل و مزج با افکار و نحلهها و برکنار از تفسیر به رأی و تطبیق...»4
استاد حکیمی پس از توضیح و تعریف مکتب تفکیک به شرح اصول و مبانی آن میپردازد که ما آن اصول و مبانی را از نوشتههای ایشان استخراج کرده، خلاصه آن را میآوریم.
اصحاب مکتب تفکیک بر این عقیدهاند که برای کسب معارف و آگاهی ازحقایق در بستر تاریخ سه طریق شناختی و معارفی شکل گرفته است:
1 ـ جریان وحی (دین و قرآن)؛
2 ـ جریان عقل (فلسفه و برهان)؛
3 ـ جریان کشف (ریاضت و عرفان).
این سه طریق معارفی به دو گونه است: خالص و ممتزج. معارف خالص قرآنی، معارف خالص فلسفی و معارف خالص عرفانی.
از امتزاج سه گونه معارف از سه طریق یاد شده، معارف ناخالص و ممتزج پدید آمده است. مانند: معارف ممتزج قرآنی ـ فلسفی، قرآنی ـ عرفانی، قرآنی ـ کلامی، فلسفی ـ عرفانی و... .
هیچ یک از سه جریان و سه طریق معارفی بر دیگری قابل انطباق نیست، هر چند مشترکاتی در میان آنها موجود است؛ زیرا جریان نخست معتقد است که حقیقتهای علمی و شناختهای معارفی در صورتی درست هستند که از راه وحی الهی و علم ربّانی به دست آیند.
جریان دوم اعتقاد دارد که راه رسیدن به شناختها و حقیقتها عقل است، با روشها و امکانات خویش.
جریان سوم بر این باور است که راه وصول به شناختها و حقیقتها کشف است، با روشها و امکانات خویش.
منشأ پیدایش نحلهها و مکاتب معارفی مختلف این است که بشر از روزهای نخست از پیامبران الهی پیروی نکرده و در راه به دست آوردن و فراگرفتن شناخت نکوشیده و عینک وحی را به چشم عقل نزده است؛ لذا به علم درست دست نیافته و به «حجب عقلی» گرفتار شده است و با این همه کشمکش و تضاد و تناقض، با دادههای عقلی و کشفی روبرو گردیده است.
با توجّه به مقدمات و اصول یاد شده، اصحاب مکتب تفکیک نتیجه میگیرند: تکلیفی بس سنگین و گران در میان است؛ تکلیفی که عقل نیز آن را بسختی تأیید میکند و فرض میشمارد و آن تکلیف در یک کلمه، اقدام به «تفکیک» است؛ یعنی باید همواره عالمان دانا و توانا در برابر سیل القائات و التقاطها و تأویلها بایستند و به سرهسازی معارف قرآنی و حقایق آسمانی و علوم وحیانی اهتمام ورزند.5
به نظر میرسد اصحاب مکتب تفکیک، میان فلسفه و آرای فیلسوفان خلط کرده و آرای فیلسوفان را فلسفه پنداشتهاند و این موجب اشتباه و خطا گردیده است.
مرحوم علامه طباطبائی در برابر این گونه طرز تفکر ایستاده، در کتاب علی و فلسفه الهی مینویسد:
«شما خواننده گرامی آنچه که برخی از نویسندگان و علمای خود ما درباره دین و فلسفه گفته و یا نوشتهاند دور بیندازید. آنها میگویند: دین بر روی فلسفه خط بطلان میکشد و اصولاً موقعیت دین غیر از موقعیت فلسفه است و این دو هدفهای مجزا و جدا از هم دارند. اینان تفسیر صحیحی از فلسفه نکردند و گمان بردند فلسفه جز یک سلسله آرا و نظریات مردانی از یونان و غیریونان که در میانشان خداشناس و منکر خدا، ملحد و متقی، مؤمن و کافر و خطاکار و صوابکار وجود دارد نیست. به زعم اینان منظور از طرح مباحث فلسفی جز این نیست که به آن فلاسفه و دانشمندان تشبه کنیم و از مشاهیر و شخصیتهای نامدار آنها پیروی و تقلید نماییم.»6
متأسفانه همین اشتباه نیز در تفسیر «عرفان» رخ داده است. اصحاب مکتب تفکیک، عرفان و طریق کشف را از یافتههای عارفان و عارفنمایان تمیز نداده و آنچه را ایشان به عنوان مکاشفه و مشاهده اظهار داشتهاند، به جای عرفان و طریق کشف فرض کردهاند.
یکی از مسائل حائز اهمیّت و در خور دقت این است که میان وحی منزَل و سماع آن از طریق حس یا دریافت آن از راه تعقل تمیز داده شود؛ زیرا معارف الهی همانگونه که بر قلب مبارک پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله داخل شده است بر ذهن بشر عادی داخل نشده است.
علامه طباطبایی در جلد نخست المیزان بحثی را با عنوان «قرآن، معجزه را برهانی بر صحت رسالت میداند، نه دلیل عامیانه» بشرح میآورد و در پایان مینویسد:
«از آنچه ذکر شد معلوم گشت که اولاً میان صدق ادّعای رسالت و معجزه ملازمه است و معجزه دلیل بر صدق ادعای رسالت است و در این جهت میان خواص و عوام تفاوتی نیست و ثانیا وحیی را که پیامبر و رسول مییابد و درک میکند، از سنخ یافتههای ما نیست که به واسطه حواس یا عقل نظری و فکر خود درک میکنیم. وحی فکر صائب نیست. این معنی در کتاب خدای تعالی به قدری روشن و واضح است که اگر کسی اندکی فهم و انصاف داشته باشد، در آن تردید نخواهد کرد.»7
ایشان در جلد دوم المیزان تحت عنوان بحث اجتماعی، بعد از توضیح فرق میان نبوغ و نبوت مینویسد:
«از این جا معلوم میشود که این شعور [وحی] از سنخ شعور فکری نیست؛ یعنی آن نتایجی را که انسان از طریق مقدمات عقلیه مییابد، غیر آن چیزی است که از طریق وحی و نبوت مییابد و این راه، غیر آن راه است [والطریق غیر الطریق].»8
ملاحظه میشود که در این عبارت، مسأله وحی نسبت به خود پیامبر صلیاللهعلیهوآله مطابق همان چیزی است که اصحاب مکتب تفکیک میگویند؛ یعنی راه عقل غیر از راه وحی است، ولی آیا نسبت به غیر پیامبر نیز چنین است؟ پاسخ را از کلام علامه طباطبایی یاد میکنیم. وی در کتاب علی و فلسفه الهی مینویسد:
«اصولاً بین روش انبیاء در دعوت مردم به حق و بین آنچه که انسان از طریق استدلال درست و منطقی به آن میرسد فرقی وجود ندارد و تنها فرقی که هست عبارت از این است که پیغمبران از مبدأ غیبی استمداد میجستند و از پستان وحی شیر مینوشیدند، ولی معذلک با مقام ارجمندی و والایی که داشتند با وصف ارتباطی که بین ایشان و جهان بالا برقرار بوده، در عین حال خودشان را تنزل داده و در سطح فکر توده مردم قرار میدادند و به اندازه فهم و درک آنها به سخن میپرداختند و از بشر میخواستند که این نیروی فطری همگانی را به کار ببرند.
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در حدیث معروفی فرموده:
«انا معاشِر الانبیاء اُمِرنا أنْ نُکَلِّمَ النّاسَ عَلی قَدْرِ عُقولِهم.»
پس ساحت انبیاء و دامن پیغمبران منزهتر و پاکتر از این است که مردم را وادار کنند تا در امور بدون بصیرت قدم بردارند و یا آنان را به تبعیت کورکورانه مجبور سازند.»9
علامه در جلد پنجم المیزان مینویسد:
«خدای تعالی در هیچ جای کتابش و در هیچ آیهای بندگانش را امر نکرده تا به او یا به چیزی که نزد اوست کورکورانه و بدون فکر، ایمان بیاورند یا راهی را بپیمایند [و عملی را انجام دهند[ حتی در مسائل و احکامی که عقل جز در تفصیل ملاکات به صورت شبه استدلال راه ندارد، علت ذکر نموده است؛ مانند این سخن:
«انّ الصلوة تنهی عن الفحشاء و المنکر و لذکر اللّه اکبر»(عنکبوت /45).»10
اگر در این عبارات دقت شود، بخوبی آشکار میگردد که حضرت علامه طریق وحی را نسبت به خود دریافتکننده وحی مغایر با طریق عقل میداند، ولی نسبت به دیگران طریق تعلیم و تعلّم معارف وحیانی همان طریق استدلال درست و منطقی است؛ برای آن که این مرحله، مرحله فکر و اندیشه است نه اشراق و دریافت غیبی و چیزی که بشر از روی فکر و اندیشه کسب کند خواه با دقت در کلام انبیا به دست آید و خواه از راه تفکر در آیات آفاقی و انفسی حاصل شود، جنبه بشری دارد و وحی خالص نیست.
اصحاب مکتب تفکیک به فرق میان خود وحی برای دریافتکننده آن و تعلیم و تعلم معارف وحیانی توجّه نکرده و از این ظرافت غافل شدهاند.
اصحاب مکتب تفکیک مدعی هستند که عقل را به طور کلّی انکار نکرده، بلکه به یک عقل نوری که از فطرت الهی سرچشمه میگیرد معتقدند. استاد محمّد رضا حکیمی در این زمینه مینویسد:
«مکتب وحی تأکیدی ویژه بر «تعقیل» و فعالسازی عقل دارد منتهی تعقل واقعی نه تخیل به تعقل. تعقل واقعی به «عقل نوری» است که صورت کامل آن از طریق تشرع تام (در عقیده و عمل) و بازگشت به (فطرت الهی) فعال میگردد...»11
ولی توضیح نداده است که آیا این عقل به صورت فکر و استدلال، ادراک میکند یا به گونه دیگر؟! امّا ظاهر کلام، با نظریه بازشناسی افلاطونی همانندی دارد.
علامه طباطبایی در جلد پنجم المیزان بحثی را با عنوان «سخن در طریق تفکری که قرآن به سوی آن هدایت میکند» به طور مفصل مطرح کرده و در میان آن اشکالاتی را که بر فلسفه و عرفان صورت گرفته ذکر کرده و به همه آنها پاسخ داده است. یکی از آن اشکالها از کسانی است که ذوق تفکیکی داشته است. ایشان صورت اشکال را چنین یاد کرده است:
«بعضی میگویند: طریق سلف صالح مباین با طریق فلسفه و عرفان بوده است؛ زیرا ایشان به برکت کتاب و سنت بینیاز بودند از به کارگیری اصول منطقی و عقلی همانند فلاسفه و از طریق ریاضت مثل عرفا. ولی بعدا از زمانی که فلسفه یونان در عصر خلفا به عربی ترجمه شد، متکلمین مسلمان که خود تابع قرآن بودند، شروع کردند به تطبیق کردن مطالب فلسفی بر قرآن، پس بدین جهت به دو فرقه اشاعره و معتزله متفرق شدند، سپس گروه دیگر در زمان خلفا قد علم کردند به اسم صوفیه و عرفا که مدعی بودند کاشف اسرار و عالم به حقایق قرآن هستند و خود را بینیاز از رجوع به اهل بیت عصمت و طهارت میپنداشتند و از مطلب یاد شده نتیجه گرفته است که این اصول مخالف است با طریق حقی که قرآن و سنّت به آن هدایت میکند.»12
علامه پس از نقل این اشکال، اصل این ادعا را انکار نموده، آن را مطابق با تاریخ نمیداند. سپس موارد نقض آن را توضیح داده، مینویسد:
«آنچه که از مجموعه کلامش نتیجه گرفته و به بطلان جمیع راههای معمول و متعارف قائل شده و طریق کتاب و سنّت را متعیّن و مسلک دین دانسته است، راه ندارد مگر این که به طریق تذکر معتقد شود و این چیزی است که به افلاطون یونانی منسوب است که میگوید: اگر انسان از هوای نفس، خود را تخلیه کند و به زینت تقوا و فضائل روحی مزین گردد و بعد به نفس خود رجوع کند، حق برایش روشن خواهد شد.»
حضرت علامه بعد از نقل نظریه افلاطون میگوید:
«نظریه افلاطونی در میان قدمای یونانی و جمعی از مسلمین و گروهی از فلاسفه غرب طرفدارانی داشته است، ولی هر یک آن را به گونهای تفسیر کرده.»
آن گاه بعضی از آن تفاسیر را نقل و نقد میکند، تا آن جا که مینویسد:
«امّا نظریه تذکر به معنایی که رجوع به اصول منطقی و عقل را ابطال کند، به چند دلیل باطل است:
اولاً کاوش عمیق در علوم و معارف بشری میرساند که علوم تصدیقی بشر متوقف است بر علوم تصوریش و علوم تصوری منحصر است در علوم حسی و انتزاعی که به نحوی از حس منتزع شده. وانگهی قیاس (برهان) و تجربه دالّ بر این است که هر کس حسی از حواس را فاقد باشد همه علومی را که به آن منتهی میشود، فاقد خواهد بود.
و ثانیا نظریه تذکّر [اگر هم درست باشد] تنها برخی از افراد نوع موفق به دریافت آن میگردند، ولی عموم مردم در مقاصد حیاتی خویش روش تألیف [مقدمات] و استنتاج را به کار میگیرند و از این شیوه تألیف هزاران نتیجه درست به دست میآورند و در جمیع علوم و صناعات به همین منوال پیش میروند و انکار این معنی مکابره است و حمل آن بر اتفاق، گزاف. پس عمل به این روش [استدلال منطقی [امری فطری برای انسان است...
و ثالثا همه آنچه را که آنان به عنوان تذکر نامیدهاند، با تحلیل عقلی به مقدماتی که به شکل منطقی ترتیب یافته بازگشت میکند، به طوری که با اختلال اصول مقرره [منطقی] در هیأت یا ماده، نتیجه نیز مختل خواهد شد. بنابراین ایشان [تفکیکی مسلکان] بدون آگاهی، اصول منطقی را به کار میگیرند.»13
فعال شدن عقل فطری از طریق تصفیه باطن و پرهیزگاری و به اصطلاح «تشرع تام» در عقیده و عمل، همان روش عرفا و صوفیه است که اهل تفکیک مخالف آن هستند.
خلاصه سخن آن که عقل فطری به نظر علامه همان روش منطقی و استدلالی است و قرآن نیز بشر را به کاربرد آن دعوت کرده است. علامه خود با صراحت میگوید:
«این ادراک عقلی، یعنی طریق فکر صحیح که قرآن کریم به آن سوق میدهد و تصدیق میکند. دعوت قرآن به حق یا خیر یا نفعی و یا منع قرآن از باطل یا شرّ یا ضرری، همان چیزی است که به سرشت و فطرت خویش میشناسیم...»14
شگفتانگیز است که اصحاب مکتب تفکیک با آن که یکی از مهمترین اصول و مبانی خود را جداسازی و سرهفهمی معارف وحیانی شمردهاند، به رابطه و پیوند بین وحی و عقل باور دارند. استاد محمّد رضا حکیمی در اینباره مینویسد:
«نیز باید بدانیم که تقسیم مکتبهای اعتقادی و شناختی به سه مکتب یاد شده به این معنی نیست که در مکتب نخست و سوم، عقل به طور کلّی معزول است. نه، بلکه در مکتب نخست و سوم مقدمات و مبادی کشف و راه آن و برخی امور دیگر با عقل تعیین میشود و امّا در مکتب وحی، عقل چنان که معروف است، حجّت باطنی است و تصدیق وحی در آغاز با اوست و چون وحی را تصدیق کرد و نیز خسته گشت که خود بتنهایی توانا
به کشف حقایق نیست در دامن وحی میآویزد و با مشعل فروزان وحی به سرمنزل ادراک درستها و نادرستیها و رواها و نارواها در بُعد علمی و اقدامی دست مییابد.»15
آیا این، بازگشت از اصل جداسازی و سره فهمی و قبول امتزاج وحی و عقل نیست؟! اگر چه این سخن درست است، ولی با مذاق تفکیکی سازگار نیست.
علاّمه در اینباره مینویسد:
«قرآن کریم عقل را به سوی روشی که فطرتش به کار میگیرد و بالطبع با آن انس و الفت گرفته و آن را شناخته است، هدایت میکند و آن روش عبارت است از ترتیب مقدمات برای استنتاج مجهولات و چیزی که عقل به آن سرشته است؛ این که مقدمات حقیقی یقینی را به کار گیرد تا معلومات تصدیقی واقعی را به دست آورد که این همان برهان است [در بُعد نظری] و یا در اموری که متعلق به عمل است از قبیل سعادت و شقاوت، خیر و شر، نفع و ضرر و به طور کلّی رواها و نارواها که همه امور اعتباری هستند، مقدمات مشهوره یا مسلمه را به کار گیرد که این همان «جدل» است.
و یا در موارد خیر و شر ظنّی به جهت ارشاد و هدایت به سوی خیر ظنّی یا به منظور بازداشتن از شرّ ظنی از مقدمات ظنّی استفاده کند و این همان «موعظه» است. خدای تعالی میفرماید:
«ادع الی سبیل ربّک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالّتی هی احسن» [نحل /125] و ظاهرا مراد از حکمت همان «برهان» است، چنان که از مقابله آن با موعظه حسنه و جدال استفاده میشود.»16
خلاصه سخن آن که آنچه عقل بالطبع و فطرتا به گونه اجمالی درک میکند چه در بُعد نظری و چه در بُعد عملی، وحی نیز همان را به طور تفصیلی به صورت قانونمند بیان میکند. لذا عقل با تأمّل در معارف وحیانی آن را مطابق معلومات بسیط و کلی خود مییابد و میپذیرد. به همین دلیل، عقل نبیّ باطن است.
همانطور که گفتیم، اصحاب مکتب تفکیک سه جریان معارفی (دین، فلسفه و عرفان) را در مقابل یکدیگر قرار میدهند. استاد محمدرضا حکیمی مینویسد:
«در بستر تاریخ فکر و تأمل انسانی سه جریان شناختی و معارفی و اعتقادی شکل گرفت. سه جریانی که همه جریانهای فکری و شناختی واعتقادی و اقدامی و سلوکی انسان را تا هم امروز دربرمیگیرند و هر یک از جریانها و مکتبها و اعتقادها و نحلههای گذشته و موجود شعبهای از یکی از آنهاست:
1 ـ جریان وحی (دین ـ قرآن)؛
2 ـ جریان عقل (فلسفه ـ برهان)؛
3 ـ جریان کشف (ریاضت ـ عرفان).»17
بدینسان استاد حکیمی سه جریان شناختی را در مقابل یکدیگر قرار داده و مدّعی است که جریان نخست میگوید: سخن آخر را درباره معارف شناختی و حقیقتشناسی عالی در همه جهان، وحی میگوید. جریان دوم میگوید: عقل و جریان سوم میگوید: کشف. ولی اگر کسی اندک آگاهی از سه مکتب یاد شده داشته باشد، درمی یابد که چنین تقابلی وجود ندارد و این ادعا بدون مدرک و دلیل است. بلی، برخی از فلاسفه و عرفا با یکدیگر در برخی مسائل مناقشاتی داشته و گاهی اهل ظاهر، دو طایفه فلاسفه و عرفا را تکفیر کردهاند، لکن هیچ فیلسوف و عارفی در مقابل دین و وحی قد علم نکرده و ادعا ننموده است که عقل یا کشف در مقابل دین و وحی سخن آخر را میگوید و عالیترین معارف شناختی را عرضه میکند. به نظر میرسد استاد حکیمی در این زمینه دچار نوعی مغالطه شده است؛ زیرا حکمای اسلامی افتخار دارند که معارف الهی را در سایه مکتب اسلام به عالیترین مرتبه رساندهاند و عرفا معتقدند که در پرتو قرآن، به مقام کشف و شهود صحیح نایل شدهاند. بنابراین، هر دو مکتب خود را ریزهخوار خوان محمّدی میدانند.
باری، یک چیز قابل انکار نیست و آن این که در مقابل نیل به حقایق معارف الهی هر دو مکتب اشتباهاتی نیز دارند، ولی اشتباهات ایشان به مراتب کمتر از اشتباهات اهل ظاهر و آنان که به ظاهر کتاب و سنت بسنده نمودهاند، میباشد.
حکمای اسلام نه تنها فلسفه را در مقابل دین نمیدانند، که دین را حامی و پرورنده فلسفه میشمارند. علاّمه در کتاب علی و فلسفه الهی در اینباره مینویسد:
«... فلسفه الهی علیالدوام گسترش و دامنه پیدا میکرد و موضوعاتی را که در فلسفه عمومی به حالت پراکنده و جدا مورد بحث بوده به همدیگر پیوند میداد، تا این که اسلام ظهور کرد و بر سریر تعلیم و آموزش قرار گرفت. در نتیجه فلسفه الهی را به اوج کمال ممکن رسانید و آن را در سطحی بسیار عالی قرار داد... آری اسلام تمام پدیدههای جهان مادی را از هر نوع که باشند و در هر حال و شرایط که قرارگرفته باشند، به خدای بزرگ که برتر از جهان مادی است ارتباط میدهد و در این ربط و پیوند کاملاً ساحت قدس ربوبی را رعایت مینماید.»18
ایشان در جای دیگر همان کتاب مینویسد:
«این دور از انصاف و ستمی آشکار است که بین ادیان آسمانی و فلسفه الهی جدایی بیفکنیم. آیا دین جز مجموعهای از معارف اصیل الهی و یک سلسله مسائل فرعی اختلافی و حقوقی است؟ البته با سعه و ضیقی که ادیان آسمانی داشتهاند؛ مگر نه این است که انبیاء مردانی بودند که به دستور خداوند اجتماعات بشری را به سوی سعادت حقیقی و ایدهآل رهبری مینمودند؟
و آیا سعادت انسان جز در این است که در پرتو تعالی آسمانی و به کمک هوش و استعداد خدادادی که با آن مجهز و به واسطه آن اسرار و رازهای آفرینش را درک میکند، به شناخت حقایق نائل آید و در زندگی خویش روش معتدلی را به پیش گیرد و از افراط و تفریط بپرهیزد؟
و آیا انسان میتواند در اندر یافت معارف و علوم برخلاف طبیعت خویش به دامن استدلال چنگ نزند؟ پس چگونه ادیان آسمانی و انبیاء و سفرای الهی میتوانند مردم را به راهی مخالف فطرت و طبیعت آنان دعوت کنند و آنان را به پذیرش بدون دلیل و حجت وادار نمایند و در نتیجه در مسیر غیرطبیعی و ضد عقلی سوق دهند؟!»19
چنان که گذشت، بحث از دین، فلسفه و عرفان را باید از نظرات برخی دینداران و فیلسوفان و عارفان جدا کرد. دین یعنی آن معارفی که بر انبیا از ناحیه خداوند وحی شده است، نه آنچه را که اهل دین میگویند؛ زیرا اگر چه اهل دین معارف خود را از وحی اقتباس و استنباط میکنند، ولی از خطا مصون نیستند.
فلسفه یعنی دریافت حقایق به طریق استدلال منطقی، نه نظریات فیلسوفان؛ زیرا فیلسوف در طریق استدلال ممکن است خطا کند و یافتههای عقل را با وهم و خیال درآمیزد و یا به همه جوانب موضوع پی نبرده باشد؛ هر چند آنچه را که با عقل سلیم دریافت کرده، مصون از خطا باشد.
عرفان یعنی کشف حقایق به طریق تهذیب نفس و تصفیه باطن، نه آنچه را که عارفان به نام مکاشفه میگویند؛ زیرا عارف در حال مشاهده ممکن است حقایق را درست یافته باشد، لکن بعد از خروج از آن حال، یافتههای خود را کاملاً حفظ نکند یا با آنچه در وهم و خیال دارد خلط نماید (در این جهت بحث نیست)، ولی واقعیت عرفان را از دین نمیشود جدا کرد. حتی کسانی که به زبان آن را انکار دارند، به طور ناخودآگاه به آن اعتراف کردهاند. استاد محمّد رضا حکیمی در اینباره مینویسد:
«همچنین تصفیه نفس نیز در مکتب وحی و تربیت قرآن مطرح است، بلکه باید گفت: تصفیه نفس از ارکان اصلی است، چنان که در آیات و احادیث بر آن تأکید بسیار شده است، منتهی در مکتب وحی باید تصفیه و تزکیه و ریاضت همه ـ به طور دقیق ـ برطبق موازین شرع و از مقوله عبادت باشد و عبادت آن است که از سرِ اطاعت باشد؛ یعنی به طور دقیق برطبق تعالیم قرآن و معصوم واقع شود، تا نتیجه آن «کشف صحیح» باشد نه «شبه کشف» و امثال آن؛ چون دنیای کشف نیز دنیای پرمخاطره و از غولان راهزن مصون نیست؛ غولانی که در پی راهزنی مکاشفانند.»20
آیا این، اعتراف به درستی طریق کشف و قرآنی بودن آن نیست. در این عبارت، ایشان دو نکته مهم را پذیرفتهاند:
1 ـ اصل ریاضت و تصفیه باطن و طریق کشف، از ارکان اصلی دین و تربیت قرآنی است.
2 ـ طریق کشف بر دو گونه است: درست و نادرست؛ به طوری که اگر از طریق درست و برطبق تعالیم قرآن و معصومین پیموده شود، نتیجه کشف درست خواهد بود.
این نکات یاد شده بسیاری عالی و درست است، ولی با اصول و مبانی مکتب تفکیک سازگار نیست. مرحوم علامه طباطبایی در جلد ششم المیزان بحث دقیقی را با عنوان (بحث علمی) در نُه بخش بیان داشتهاند. در چند بخش آن سخن از عرفان به میان رفته است. علامه در بخشهای هشتم و نهم آن چنین مینویسد:
«سزاوار است کسانی را که به عرفان النفس اشتغال دارند، اجمالاً به دو دسته تقسیم کنیم:
1 ـ گروهی به عرفانالنفس و ریاضت رومیآورند تا آثار غریب نفس را به طور غیرعادی و با اسباب مادّی به دست آورند؛ مانند اصحاب سحر و طلسمات و کسانی که ارواح ستارگان و ملائکه موکل بر امور یا جنّ و ارواح آدمی را تسخیر میکنند و یا اصحاب ورد و جادوگران و مانند آن.
2 ـ گروهی که به طریق توجّه کامل برنفس و غور در حقیقت آن و مشاهده جوهر نفس و اعراض از غیر آن به معرفت نفس و ریاضت اشتغال دارند؛ مانند متصوفه با آن طبقات و مسلکهای گوناگون. البته تصوف چیزی نیست که مسلمانان از پیش خود ابداع کرده باشند، بلکه در میان امم پیشین نیز رواج داشته است؛ مانند نصارا و غیر ایشان. حتی در میان برهمانان و بودائیها نیز کسانی بودند که تا به امروز از این شیوه پیروی میکردهاند و این شیوه را از نیاکان خود به ارث بردهاند. لکن نه از روی تقلید و عادت، آن گونه که مردم شهری بعضی خوی و اخلاق بعضی را، یا آیندگان از گذشتگان به ارث میبرند، چنان که برخی از صاحبنظران در ادیان و مذاهب پنداشتهاند؛ زیرا در فصول گذشته فهمیدی که دین فطری به سوی زهد هدایت میکند و زهد به سوی معرفت نفس؛ پس استقرار دیانت در میان امتی و پذیرش قلبی آنان، زمینه رشد روش معرفت نفس بین آنان را مهیا میسازد، و آن شیوه را برخی که دارای عوامل مقتضی باشند از بعضی دیگر اخذ کنند. پس در برههای از زمان دینداری در میان امتی پابرجا بوده که این شیوه چه صحیح و چه باطل در آن رشد نموده است؛ هر چند با امتهای دیگر به طور کلّی ارتباطی نداشته و امری که چنین باشد از شیوههای موروثی نسلی بعد از دیگری شمرده نمیشود.
پس سزاوار است که طرفداران قسم دوم، یعنی اهل عرفان واقعی را به دو طایفه تقسیم کنیم:
1 ـ طایفهای که این شیوه را برای نیل به خود آن به کار میگیرند تا این که چیزی از معارف آن را به دست آورند، بدون آن که شناخت کامل پیدا کنند؛ زیرا اینان جز خود نفس، چیزی نمیخواهند. لذا از امر آفریدگار آن، یعنی خدا «عز اسمه» که سبب واقعی است و زمام وجود نفس به دست اوست، غافلند.
2 ـ طایفه دیگر شیوه معرفت نفس و ریاضت را بدان جهت اتخاذ نمودهاند که راهی برای معرفت پروردگار متعال باشد، به جهت این که نفس نزدیکترین آیه از آیات الهی نسبت به انسان است و این طریقت نفس وسیله و طریق سلوک است و خدای سبحان غایت و هدف آن «و انّ الی ربّک المنتهی»21
یکی از مباحث مهمی که اصحاب مکتب تفکیک بر آن تأکید فراوان دارند، بحث «تأویل» است.
استاد محمّد رضا حکیمی در این مورد مینویسد:
«در این جا باید از باب توضیح لازم بیفزاییم که این مکتب بجز جداسازی سه جریان شناختی از یکدیگر، بُعد دیگری نیز دارد و آن بیان معارف ناب و سره قرآن است بدون هیچ گونه امتزاجی و التقاطی و خلطی و تأویلی ـ از نوع تأویلهایی که میدانیم ـ و همین خود جوهر غایی این مکتب است.»22
در این جا نیز اصل تأویل مورد انکار نیست، بلکه تفسیر کاملی از آن ارائه داده نشده است.
«حرکت فکری چهارصد ساله اخیر در فلسفه و عرفان اسلامی که در آن حرکت عنصر تأویل، چه تأویل آرای فیلسوفان و چه تأویل آیات و روایات، نقشی غیرقابل انکار داشته است، مورد نقد فنی و نگرش انتقادی و تحقیق علمی قرار میگیرد.»23
ولی این سخن، پرده از اجمال مطالب برنمیدارد؛ زیرا در این حرکت فکری چهارصد ساله به گفته ایشان، تفسیرهای گوناگونی از تأویل شده است. علامه در جلد سوم المیزان یازده قول در معنای «تأویل» ذکر نموده، گرچه معتقد است: هفت قول آن از فروعات یکی محسوب میشود و به چهار قول استقلال میدهد.
عبدالرزاق کاشانی در مقدمه کتاب تأویلات که به نام تفسیر محیالدین چاپ شده است، مینویسد:
«من مدت طولانی به تلاوت قرآن مداومت میکردم و با قوه ایمان در آن تدبر مینمودم و به اوراد و اذکاری سنگین که بر سینهام فشار میآورد مواظبت میکردم، ولی دلم باز و روشن نشد؛ امّا با یاری پروردگارم از آن روی برنتافتم تا با تلاوت قرآن انس و الفت گرفتم و شیرینی شربت جام آن را چشیدم. ناگهان خود را با نشاط و سعه صدر و دلگشا یافتم... به طوری که از هر آیه معانی بسیار برایم کشف میشد که زبانم یارای بیان و قلم توان ثبت و شمارش آن را ندارد و قدرت بر نشر و افشای آن نبود، تا این که کلام پیامبر راستگو (علیه افضل الصلوات) یادم آمد که فرمود:
«ما نزل من القرآن آیة الا و له ظهر و بطن ولکلّ حرف حدّ و لکلّ حدّ مطلع.»
از آن فهمیدم که ظهر (ظاهر) همان تفسیر است و بطن (باطن) همان تأویل است و حدّ آن معنایی است که فهم عموم به آن نایل میشود و مطلع آن معنای برتری است که بر شهود ملک علام طلوع میکند.»24
تصور نمیکنم این معنی از «تأویل» مورد انکار اصحاب مکتب تفکیک باشد، بلکه آنچه مورد اشکال و نظر است، نفس عمل تأویل است که مثلاً عبدالرزاق انجام داده است.
یعنی بعضی از آیات را طوری تأویل برده که مخالف ظاهر قرآن است، لکن این مطلب اگر هم درست باشد، اشکال در فهم و برداشت است نه بر مسلک «تأویل» و این اشکال عام است. هر متفکر غیر معصومی در هر موضوعی و به هر طریقی اظهارنظر کند، چون احتمال خطا در فهم، و اشتباه در بیان وجود دارد، قابل نقد و خدشه است؛ حتی اگر به روش اصحاب مکتب تفکیک باشد و این شیوه همه محققان اسلام بوده و اختصاص به مکتب تفکیک ندارد که آرا و نظریات دیگران را مورد نقادی قرار میدادند. کتاب اسفار ملاصدرا پر است از نقادی، ولی بعد از اشکال و نقد گاهی محمل صحیح درست میکند و سخن دیگران را بنابر احتمال، حکم به صحت مینماید؛ چنان که در مورد مُثُل افلاطونی از این شیوه استفاده نموده است، ولی علامه در کتاب نهایةالحکمه این حمل را درست ندانسته و مُثُل افلاطونی را به طور کلّی ردّ کرده است.
البته گاهی ممکن است که فیلسوف و عارفی رأی دیگری را به اعتبار برداشت خود بر نظر خود حمل کند، هر چند در برداشت اشتباه کرده باشد، ولی این اگر تأویل ناروا محسوب شود، اصحاب مکتب تفکیک نیز دچار چنین عملی شدهاند، چنان که کلام مرحوم فیض کاشانی و امثال وی را بر مکتب خود تأویل برده و سخن حضرت علامه را به نظر تفکیک حمل نمودهاند.
همانگونه که در مقدمه اشاره شد، عوامل فراوانی موجب اختلاف آرا و منشأ پیدایش مکاتب و مذاهب گوناگون شده است، ولی اصحاب مکتب تفکیک منشأ اختلاف را مخالفت با مکتب وحی میدانند.
استاد محمّد رضا حکیمی مینویسد:
«اگر متفکران بشری و اندیشهورزان انسانی از نخستین روزگاران، از پیامبران و آورندگان وحی الهی پیروی میکردند و در راه به دست آوردن و فراگرفتن «شناخت وحیانی» که تنها شناخت حقیقی است میکوشیدند و عینک وحی را به چشم عقل میزدند... به فروغ فروغگستر جاودان میرسیدند و از سرچشمه جوشان به امر الهی سیراب میگشتند، به «علم صحیح» دست مییافتند و به «حجب عقلی» و «التباسات کشفی» گرفتار نمیآمدند و با این همه کشمکش و تضاد و تناقض در دادههای عقلی و کشفی روبرو نبودند و این خود پیداست که تنها علم صحیح است که در آن اختلاف نیست.»25
آیا واقعیت چنین است و منشأ اختلاف منحصرا مخالفت و دوری از مکتب وحی و روی آوردن به طریق عقل و کشف است؟ در برابر این گونه تفکرات یک بُعدی و به اصطلاح ذوق تفکیکی، علاّمه در جلد پنجم المیزان چنین میگوید:
«اشکال سوم بر این نظریه [نظریه تذکر و عقل فطری در سایه وحی] آن است که خطاهایی که در طریق تذکر یاد شده و واقع شده است بسیار، بلکه غالب است؛ زیرا طریق تذکر و عقل فطری که پنداشتهاند مسلک سلف صالح بوده و غیر طریق منطق است. ولی اختلافات وخطاهایی که نقل شده در میان ایشان کم نیست؛ مثل عدهای از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآله که همه مسلمانان بر دانش و تبعیّت ایشان از کتاب و سنت اعتراف دارند و یا جمهور مسلمین بر فقاهت و عدالت ایشان اتفاقنظر دارند و مانند عدهای از اصحاب ائمه علیهمالسلام که با همان اوصاف یاد شده بودند [در علم و تبعیت از کتاب و سنت معروف بودند] مانند ابوحمزه و زراره و اَبان و ابوخالد و هشامها [هشامبن حکم و هشامبن سالم] و مؤمن طاق و صفوانها [صفوان جمّال و صفوانبن یحیی] و غیر ایشان که اختلافات اساسی در میان ایشان معروف و مشهور است، و مسلما از میان دو گروه مخالف یکی برحق است، و همچنین اختلافی که بین فقها و اهل حدیث بوده و از قدما مثل کلینی، صدوق، شیخالطائفه (شیخ طوسی)، شیخ مفید، سید مرتضی و غیر ایشان ـ رضواناللّه علیهم ـ با این حساب، مکتب تذکر و عقل فطری چه امتیازی بر تفکر منطقی دارد؟
پس در این صورت لازم است یک ممیز دیگری غیر از طریق تذکر در نظر گرفته شود تا میان حق و باطل تمیز دهد و این جز تفکر منطقی نیست که تنها مرجع و وسیله مورد اعتماد است.»26
اکنون یک نمونه از این گونه اختلافات بین اصحاب ائمه علیهمالسلام را میآوریم تا روشن شود که آنچه اصحاب مکتب تفکیک ادعا میکنند، به گونه کامل قابل اجرا نیست.
مرحوم کلینی در کتاب اصول کافی به طور مستند نقل میکند:
«ابن ابی عمیر کسی را در کمالات علمی و عملی همسطح هشامبن حکم نمیدانست و همواره ملازم با وی بود تا آن که با هشام اختلاف پیدا کرد و رابطهاش را با او قطع نمود و سبب این امر آن بود که میان ابومالک که یکی از افراد هشام بود و ابن ابیعمیر در موضوعی درباره امامت مشاجرهای پیش آمد. ابن ابیعمیر میگفت: «تمام دنیا ملک امام است و امام از دیگران اولی به تصرف است» ولی مالک میگفت: چنین نیست. املاک مردم متعلق به خود آنهاست مگر آنچه را که به حکم خدا از آنِ امام گردیده باشد؛ مانند فیء، خمس و غنیمت که متعلق به امام است و این را هم خدا بر امام معین کرده که کجا و چگونه مصرف کند.
بعد هر دو راضی شدند که اختلاف خود را نزد هشامبن حکم برند تا او قضاوت کند. وقتی نزد وی رفتند، هشام به نفع مالک و علیه ابن ابیعمیر حکم نمود، از اینرو ابن ابیعمیر خشمگین شد و از هشام قهر کرد.»27
این دو بزرگمرد که از اصحاب ائمه علیهمالسلام بودند، در شناخت حقایق و تحصیل معارف به طور کامل از حقایقشناسان راستین و معارفآوران افق مبین پیروی میکردند و شاگردان بلاواسطه معصومین علیهمالسلام بودند، ولی با این حال در یک مسأله اصولی و اعتقادی اینگونه اختلاف که منجر به قطع رابطه گردیده، داشتهاند! با این وصف چگونه میتوان ادّعا کرد که با سرهفهمی معارف الهی از طریق تفکیک مکتب وحی از دو مکتب دیگر، اختلافات از میان برداشته میشود؟!
از مباحث یاد شده روشن گردید که عواملی چون شدّت و ضعف استعداد و ظرفیتهای مختلف و محیط و روش تربیت، در تفکرات و یافتههای عقلی و کشفی بشر وهمچنین در فهم و برداشت و دریافت معارف وحیانی بیتأثیر نیست؛ لذا شیوهای که قادر به رفع اختلاف به نحو کامل باشد، در میان بشر وجود ندارد. باری برای انبیا و اولیایی که دارای علم لدنّی هستند این امر ممکن و ثابت است. با این حال برای این که از حجم اختلافات بهطور قابل ملاحظهای کاسته شود و در میان فرقهها و نحلههای مختلف، بلکه مکاتب وادیان متعدد وحدت ایجاد گردد، تنها یک راه وجود دارد و آن راهی است که مردانی چون فیض کاشانی و علاّمه طباطبائی قدسسره پیمودهاند و آن راه هدایتگر عبارت است از این که معارف وحیانی [کتاب و سنت [به روش منطقی مورد مطالعه و تحقیق قرار گیرد و آیات و روایات مختلف با میزان عقل سنجیده و به یکدیگر ارجاع شوند.
به تعبیر دیگر، فلسفه و عرفان حقیقی مستقیما از آیات قرآن و احادیث اهل بیت استخراج شوند. این راهی است که اجمالاً مرحوم فیض کاشانی در آثار گرانمایهاش نظیر: تفسیر صافی و کتاب وافی آغاز نمود و علامه قدسسره آن را در تفسیر المیزان و آثار دیگرش همانند کتاب الانسان، الولایه، علی و فلسفه الهی و رسایل توحیدی به اوج رسانیده است. این شیوه را فیالجمله اصحاب مذهب تفکیک نیز پذیرفتهاند. استاد محمّد رضا حکیمی مینویسد:
«تاریخ و فلسفه اسلامی را از سه دیدگاه میتوان مورد بررسی قرار داد:
1 ـ دیدگاهی که میگوید: فلسفه اسلامی همان است که پس از نهضت ترجمه در زمان مأمون عباسی پی افکنده شد و سپس به وسیله افرادی چون کندی، فارابی، ابنسینا و ابن رشد به اوج رسید و بعدها فلسفههای دیگر پدیدار گشت.
2 ـ دیدگاهی که میگوید: فلسفه اسلامی را به معنای تاریخ اندیشه در اسلام ـ به دوره ظهور معتزله پیش برد و از آن جا آغازید.
3 ـ دیدگاهی که میگوید: تاریخ فلسفه اسلامی را به معنای جهانشناسی اسلامی و تأملات الهی تا به دوره پیدایش خطب توحیدی نهجالبلاغه بلکه تا زمان نزول وحی و آیات حکمتی قرآن پیش برد و از آن جا آغازید که در این صورت بهتر است به جای فلسفه اسلامی، «حکمت اسلامی» یا «حکمت قرآنی» تعبیر شود؛ زیرا آنچه از قرآن کریم استفاده میشود «حکمت» است و خطب توحیدی نهجالبلاغه توضیح و تشریح همان حکمت توحیدی قرآن کریم است و روشن است که دیدگاه سوم نزدیکتر است به مکتب تفکیک و مبانی آن در اصالت دادن به حکمت قرآنی و حدیثی...»28
آیا این اعتراف به وجود نوعی فلسفه در مکتب وحی به نام «حکمت اسلامی» یا «حکمت قرآنی» نیست؟ هر نامی میخواهند بر آن بگذارند؛ سخن در واقعیت امر است نه نامگذاری.
این دیدگاه سوم همان چیزی است که دانشوران و محققان اسلامی بر آن باورند.
از مطالبی که پیشتر از کتاب علی و فلسفه الهی نقل کردیم، بخوبی این معنی به دست میآید.
البته ناگفته نماند که در میان حکمای اسلامی از جمله علامه طباطبایی چیزی به نام فلسفه اسلامی در برابر فلسفه غیراسلامی وجود ندارد، بلکه از نظر این فرزانگان فلسفه بر دو گونه است:
فلسفه مادی و فلسفه الهی؛ لکن این فیلسوفان هستند که بر دو گروه کلی: مسلمان و غیرمسلمان تقسیم میشوند. علامه در تشریح فلسفه الهی مینویسد:
«... انسان همیشه با ولع و حرض شدیدی به این نوع بحث و کنکاش پرداخته و میپردازد و آن را در تمام شؤون هستی و وجود خویش و در کلیه آنچه زندگیش براساس آن جریان دارد، به کار میگیرد. اگر چه از این عمل خود آگاهی کافی و مفصّل ندارد، امّا بالاخره این احساس روانی انسان بدون کوچکترین خستگی و درماندگی، به عمل و تلاش خود ادامه میدهد و در تمام جزئیات زندگی خود در این مسیر راه میسپارد. و بسا این بحث و فحص را روی قریحه تعمیم که در نهاد انسان قرار دارد گسترش و تعمیم داده و از اصل وجود و اقسام و خواص و احکام آن به طور کلّی و عمومی بحث به عمل میآورد و به دنبال فکر و اندیشه در پیرامون علت و معلول، امکان و وجوب، قوه و فعل، قدم و حدوث میپردازد.
این گونه مباحث گرچه فقط به طور اجمال و سربسته برای انسان معلوم و مفهوم بوده است... و این همان فلسفه الهی است که از هستی و وجود خداوند (عزّ اسمه) بحث میکند...
خواننده، منبع این حقیقت را از یک سو میتواند در لابلای نظریات فلسفی و حکمی که از هند و مصر قدیم، بابل، روم و یونان به میراث مانده و در مطاوی آنچه از محققین فلاسفه اسلامی به دست ما رسیده، دریابد و از دیگر سو از آن سلسله کتب آسمانی که به موسی و عیسی و دیگر انبیاء علیهمالسلام منسوب است و سپس از آنچه که در قرآن از پیامبران گذشته با اختلاف طبقاتشان نقل شده و در پایان از تعالیمی که خداوند بر پیغمبر اسلام وحی فرموده بخوبی و وضوح کامل درخواهد یافت. چون هر فرد محقق و صاحبنظر با دقت و تأمّل پیرامون این نظریات و آراء خواهد دید که بحث درباره جهان بالا و ماورای مادی دائما در حال تحول بوده و اندک اندک دارای جلا و صفای بیشتری شده و بتدریج تکامل پیدا کرده است.»29
همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، استاد محمّد رضا حکیمی در مقاله مفصلی که در مورد اصول و مسائل مکتب تفکیک نوشته است، مطلبی را از جلد پنجم المیزان نقل کرده و نتیجه گرفته است که حضرت علامه نیز به سه طریق معارفی جدا از یکدیگر معتقد است. لذا در پایان عبارتی که از المیزان ترجمه کرده، مینویسد:
«اکنون در این سخنان تأمل کنید. آیا حاصل جز همان چیزی است که اصحاب «مکتب تفکیک» خراسان میگویند و خلاصه آن دو جمله است: سه راه معارفی و شناختی وجود دارد و آن سه قابل انطباق نیست.»30
ولی این نسبت ناروا و این نتیجه، نوعی تأویل است که مکتب تفکیک از آن بیزاری میجوید:
اولاً، آن سه طریقی که علامه برای کشف حقایق ذکر نموده است، از مباحث قبلی ایشان استفاده میشود که مقصود از «ظواهر دینی» روش کلامی است و یکی از طرق سهگانه، طریق متکلّمان است و گمان نمیرود طریق اهل کلام را اصحاب مکتب تفکیک از نوع شناختهای خالص و سره بشمارند، بلکه از ظاهر سخن استاد حکیمی به دست میآید که کلام جزء معارف شناختی ممتزج است [ممتزج از قرآن و روش عقل].
ثانیا، از نظر علامه هر یک از این سه طریق یاد شده به اعتبار نفس فن [فن کلام، فن فلسفه و فن عرفان] بخشی از معارف قرآنی است و مباحث علم نیز جزء معارف قرآنی شمرده میشود؛ چنان که در ابتدای همان بحث تاریخی، پس از ذکر جامعنگری قرآن مینویسد:
«بنابراین قرآن با همه علوم و صناعاتی که به زندگی انسان متعلق است، اصطکاک دارد و از آیاتی که به تدبر و تفکر و تذکر و تعقل تشویق میکند، واضح و روشن است که قرآن بر ممارست و دقت عملی و دوری از جهل در مورد همه آنچه که به آسمانیها و زمینیها تعلق دارد و آنچه به اجزاء این عالم ارتباط دارد از قبیل گیاه، حیوان و انسان یا آنچه به فوق این عالم مربوط است مانند ملائکه و شیاطین، لوح و قلم و غیر آن، تأکید بسیار دارد، تا این که وسیلهای به سوی معرفت خدای سبحان باشد.
همینطور به نگرش علمی درباره آنچه به سعادت حیات اجتماعی انسان تعلق دارد از قبیل اخلاق، شرایع، حقوق و احکام اجتماعی، تأکید میکند و قبلاً دانستی قرآن طریق تفکر فطری را که فطرت آدمی اقتضا میکند، تأیید مینماید و از آن عدول نکرده است.
این خود قرآن است که صناعات منطقی اعم از برهان، جدل و موعظه را به کار برده و امّت را به تبعیت از آن دعوت مینماید، تا آنچه در باب عمل به واقعیتهای عینی مربوط میشود برهان به کار گیرند و به مسلّمات استدلال کنند.»31
حقایق معارف وحیانی چیزی است ثابت و لایتغیر و شناخت آن به طریق غیبی و خارقالعاده است، لکن آگاهی بشر عادی از آن به یکی از پنج طریق زیر و به نحو قضیه منفصله مانعة الخلوّ صورت میگیرد:
معارفی که بشر از طریق سماع و شنیدن از پیامبران الهی به عنوان مخبران صادق یا دیدن اعمال و رفتار ایشان به حس درمییابد و یا به نحو متواتر از دیگران شنیده و به یقین میرسد، در صورتی که به نص صریح باشد، مفید یقین خواهد بود و علم قطعی به شمار میآید. علامه در اشکال چهارم بر طریق تذکر میگوید:
«خلاصه استدلال این است که هر گاه انسان به دامن اهلبیت عصمت و طهارت تمسّک جوید در خطا نمیافتد و لازمه این استدلال آن است که آن رأی و نظری که از معصوم به طریق سماع قطعی اخذ شده و علم یقینی بر مراد معصوم حاصل گردیده باشد، خطا در آن واقع نمیشود و این را هیچ کس انکار نمیکند.»32
معارفی که به نص صریح بیان نشده و از طریق ظواهر کتاب و سنت با دقت و جمعبندی به دست میآید، در صورتی که عقل آن را تأیید کرده باشد، مفید یقین و گرنه مفید ظن و دلیل تعبدی است. لذا اهل کلام در معارف اعتقادی سعی میکردند از روش استدلالی استفاده نمایند ـ هر چند موضوع کلام از واقعیات و اعتباریات است ـ ولی در معارف عملی با فقه به ادلّه تعبدی اکتفا میکردند. علامه در ادامه سخن بالا میگوید:
«امّا در غیر این صورت [یاد شده] از قبیل مفاهیم اخبار آحاد و مانند آن [ظواهر کتاب] که مفید ظن است در
اثبات حقایق سودی نمیبخشد و دلیلی بر حجیت آن در غیر احکام نداریم مگر در صورتی که موافق کتاب [و دلیل علمی دیگر] باشد و گرنه به فرض وجود دلیل علمی برخلاف حتی مفید ظنّ هم نخواهد بود.»33
بخشی از معارف از طریق عقل و برهان فلسفی کسب میشود، اعم از این که مطابق با ظواهر بیانات دینی باشد یا مخالف. البته نباید مخالف نص صریح کتاب باشد و گرنه موجب تناقض میگردد و برهان عقلی ناتمام میماند.
علاّمه در بیان اشکالاتی که بر طریق عقل شده، بعد از آن که اثبات میکند کتاب و سنت به همان عقل راهنمایی میکنند، میگوید:
«بله کتاب و سنت نهی میکنند از متابعت دلیلی که مخالف با بیان صریح و قطعی آنها باشد؛ زیرا کتاب و سنت قطعی از مصادیق حکم صریح عقل است که دلالت میکند بر حق و صدق بودن کتاب و سنت و محال است عقل حقانیت آنچه را به برهان اثبات کرده بر بطلان آن دو مرتبه برهان اقامه کند...»34
مراد معارفی است که از طریق الهامات غیبی و مکاشفات یقینی به دست میآید. علاّمه در جلد پنجم المیزان بعد از اثبات طریق منطق و عقل میگوید:
«بله در این جا یک حقیقت قرآنی وجود دارد که نمیشود انکار کرد و آن این است که هر گاه انسان به وادی ولایت الهی گام نهاد و به ساحت قدس و کبریا نزدیک گشت، دری از ملکوت آسمانها و زمین به رویش گشوده میشود که از آن آیات کبری و انوار جبروت الهی را که بر دیگران مخفی است مشاهده میکند.»35
معارفی که از طریق علم و تجربه به دست میآید، مفید ظنّ و گمان است؛ مثلاً در بُعد نظری بسیاری از آنچه درباره پیدایش زمین و آسمان و... بیان شده و مفید یقین نبوده، امروز به تجربه ثابت شده است و یا در بُعد عمل بسیاری از احکام که در ظواهر دینی بیان شدهاند حکمت آن از طریق علمی روشن گردیده است.
مسلما هیچ یک از این پنج طریق قابل ارجاع و انطباق بر دیگری نیست، بلکه هر کدام در حوزه خود معتبر است، ولی همه آنها به حقیقت و واقعیت راهنمایی میکنند؛ چنان که علاّمه در پاسخ کسانی که معتقدند با وجود قرآن و احادیث اهل بیت، نیازی به تمسک بر آرا و نظریات کفّار نیست، میگوید:
«رابعا حق، حق است؛ هر جا که باشد و هر طور که به دست آید و از هر محلی که اخذ شود، و در این جهت ایمان و کفر یا تقوا و فسقِ حامل حق تأثیر نمیگذارد و اعراض از حق به دلیل دشمنی با حامل آن چیزی جز وابستگی به تعصب جاهلیت نیست که خدای سبحان در کتاب عزیز و با زبان پیامبرانش علیهمالسلام تعصب و اهل آن را مذمّت فرموده است.»36
بنابراین، همه طرق پنجگانه به سوی معارف و شناختهای حقیقی هدایت میکنند و هیچ یک ادعای برتری نسبت به دیگری ندارند و آن مشاجراتی که علاّمه در بحث تاریخی عنوان نموده، مربوط به اهل فن و سالکان هر یک از طرق یاد شده است، نه نسبت به خود طریق و فن؛ چنان که در آخر همان بحث میگوید:
«و تو میبینی که اهل هر یک از این فنون دیگری را به جهالت یا کفر و سسترأیی نسبت میدهند و عموم مردم از همه آنها بیزاری میجویند.»37
و نیز در پاسخ کسانی که به فلسفه و عرفان اشکال کردهاند میگوید:
«لکن سخن در این است که اشتباهات و انحرافات و کاستیهای اهل فن نباید به گردن خود فن نهاده شود، بلکه باید بر کوتهبینی اهل بحث حمل شود...»38
*برگرفته از مجله بصائر، سال سوم، ویژهنامه علاّمه طباطبائی.
1 . کیهان فرهنگی [ویژه مکتب تفکیک]، سال نهم، ش12، اسفند 1371، ص26.
2 . همان، ص29.
3 . همان، ص6.
4 . همان.
5 . همان، ص10.
6 . علی و فلسفه الهی، ص13.
7 . المیزان، ج1، ص 87.
8 . همان، ج2، ص153.
9 . علی و فلسفه الهی، ص12.
10 . المیزان، ج5، ص255.
11 . کیهان فرهنگی، ص21.
12 . المیزان، ج5، ص 209.
13 . همان.
14 . همان.
15 . کیهان فرهنگی، ص21.
16 . المیزان، ج5، ص 263.
17 . کیهان فرهنگی، ص21.
18 . علی و فلسفه الهی، ص16-15.
19 . همان، ص 12-11.
20 . کیهان فرهنگی، ص21.
21 . المیزان، ج6، ص 193.
22 . کیهان فرهنگی، ص7.
23 . همان.
24 . تفسیر محیالدین، ج1، ص4.
25 . کیهان فرهنگی، ص21.
26 . المیزان، ج5، ص 364.
27 . اصول کافی، ج2، ص 272-271.
28 . کیهان فرهنگی، ص20.
29 . علی و فلسفه الهی، ص12-11.
30 . کیهان فرهنگی، ص23.
31 . المیزان، ج5، ص 272-271.
32 . همان.
33 . همان.
34 . همان، ص208.
35 . همان، ص271.
36 . همان، ص208.
37 . همان، ص283.
38 . همان، ص261.